از نامههای آلبر کامو به ماریا کاسارس
امروز از سر خستگی و بیحوصلگی رفتم قدم زدن توی انقلاب و رسیدم به اسم، پاتوق همیشگی! حدودا یک ساعت بین کتابهای چرخ زدم و ورقشون زدم و این نامه از آلبر کامو رو به ماریا از کتاب خطاب به عشق خوندم. به نظرم خوندنش جالبه! به قول بنفشه طاهریان توی پادکست “چای با بنفشه“، قصهی آدمها از هزار سال پیش تا حالا عوض نشده و مثل همه!
از چهارشنبه تا حالا برایت ننوشتهام. دلتنگیام تمام نمیشود. انگار قلبم مدام لایِ گیرهای فشرده میشود. خواستم کاری کنم که از این فکر و خیال دائمی رها شوم اما هیچ فایده نداشت. دو روز تمام را در رختخواب به خواندننخواندنِ چیزهایی و سیگار پشت سیگار گذراندم. بیاراده و با صورت اصلاح نکرده. تنها نشانی که از همه این احوالم به تو دادم، نامه چهارشنبهام بود. خیال میکردم امروز جوابش را دریافت میکنم. با خودم میگفتم «جواب میدهد. حرفهایی پیدا میکند که گره این حس مهیبی که به جانم افتاده را باز کند». اما ننوشتی.
فکر نکنم این نامه را برایت بفرستم. هر کس دلی تنگ چون من داشته باشد به صرافت نوشتن نمیافتد. اما نمیتوانم جلو خودم را بگیرم و به تو میگویم که یک هفته بیشتر است که احساس بدبختی نفرت انگیزی دارم به خاطر تو و به خاطر اینکه نیامدهای. آخ عزیزکم ماریا! واقعاً خیال میکنم که تو درک نکردهای. درک نکردهای که عمیقاً دوستت دارم. با تمام توانم و تمام روحم و تمامی قلبم. تو اصلاً از اول مرا نشناختهای و بی تردید به همین دلیل است که نمیتوانی درک کنی. هرچند تو روزی با من از بیاخلاقیام گفتی و واقعیت داشت. اما همه اینها کجا رفته؟ اگر یکی مثل ژانین چیزهایی را که برایت مینویسم خوانده بود یا آن روز، که به همه چیز شک کرده بودی، میشنید من دارم با چه زبانی با تو صحبت میکنم از تعجب خشکش میزد! با این همه او حدس میزند که من دوستت دارم. اما خبر ندارد و خودت هم نمیدانی من با چه تب و تابی با چه تمنایی با چه جنونی دوستت دارم. تو درک نمیکنی که من نیروی عشقم را ناگهان بر یک نفر متمرکز کردهام؛ عشقی که قبلاً اتفاقی این ور آن ور میریختمش به پای هر موقعیتی که پیش میآمد.
و آنچه این موقعیت میسازد عشقی غول آساست که همه چیز را، غیرممکنها را، میخواهد و چیزی نمانده که از تو هم گذر کند. یک هفته است که فکری رهایم نمیکند و قلبم را به تنگ آورده؛ این فکر که تو مرا دوست نداری. چون دوست داشتن کسی فقط به حرف یا به احساس نیست، به انجام حرکاتی ست که عشق میانگیزد و من خوب میدانم که به نیروی عشقی که لبریزم کرده است میتوانم از دو دریا و سه قاره بگذرم تا کنار تو باشم. اکثر سدها سر راه تو سبز شدهاند و کار زیادی نمیشود کرد. من اما تصور میکنم -و این تصور ناراحتم میکند- آنچه تو، تو چنین سوزان و چنین بیمثال، از دست دادهای، شعله عشقیست که تو را سمت من میکشید. حالا با این تأخیرت هر روز اضطرابم بیشتر میشود. تو به من نامه نوشتهای. درست است؛ اما نسبت به بقیه که اینجا پیشم هستند چیز بیشتری ننوشتهای. و تازه پشت تلفن آنها را میبوسی، همان طور که مرا. خب پس چه فرقی میکند؟ وقتی فرق میکند که بتوانی بیایی؛ رغمارغم تمام موانع و صورتت را بر صورتم بگذاری و با من زندگی کنی. تنها با من. تنها تو باشی و من، در میانه این جهان در روزهایی که میشد مایه مباهات و باعث توجیه زندگیام باشد. اما تو نیامدهای. روزی میرسد که به خانه برگشتهام و تو هنوز نیامدهای. ماریا عزیز من، عشق من، متوجه هستی که این برای من به چه معناست؟ این تمنای وجودم را درک میکنی؟ نیازی که با خود به همه جا میبرم و مرا چنین کرده است؟ هست و نیستم را در این عشق گذاشتم که چنین سریع بالیده و امروز تمام وجودم را پر کرده است. اگر کمی دوستم داشته باشی برای فکر به نوشتنِ نامه کفایت میکند ولی کافی نیست تا به خاطر من همه چیز را فراموش کنی. کفایت نمیکند که به خودت بگویی یک ساعت پیشِ من بودن میارزد به اینکه یک روزِ تمام در جنگلِ نمیدانم کجا با کدام احمقِ عضوِ باشگاه خوش بگذرانی. این فکرها ویرانم میکند. یک هفته است که روحم درد دارد. غرورم که ساده لوحانه پای تو ریختمش عذاب میکشد. هر خیالی که بگویی از سرم گذشته و هر نقشهای کشیدهام. دو سه روز است دلدل میکنم بپرم روی دوچرخه برگردم پاریس. کمی فکر کن، به خودم میگویم: «ساعت ۶ راه میافتم و ساعت ۱۱ میتوانم او را در آغوش ببوسم.» فقط با همین فکر احساس میکنم دستهایم میلرزد. اما اگر مرا دوست نداشته باشی همه چیز بیفایده است. میخواهم رابطهام را با تو تمام کنم اما نمیتوانم زندگی بدون تو را تصور کنم و خیال میکنم اولین بار است که این قدر در زندگی بیاراده شدهام. دیگر نمیدانم. چه احمقانه دوباره به تو امید میبستم. «او برایم خواهد نوشت!». این است شرح حالم و قسم میخورم که به آن افتخار نمیکنم و این است حس من اینجا میان این سه نفر که همدیگر را عذاب میدهند، که به طرزی ابلهانه ناراحت اند و من باید علی رغم سنگینی مسائل مادیای که به دوش میکشم، گوش شنوای آنها هم باشم، حمایتشان کنم یا تسلایشان دهم اما دلم میخواهد با همه عذابهای این عشق به لاک خودم فرو بروم و خاموش شوم و در سکوت مشغول رنج خودم باشم.
علاوه بر این من حسود هم هستم، به احمقانهترین شکلی که کسی میتواند باشد. نامههایت را میخوانم و با دیدن اسم هر مردی دهانم خشک میشود. چون تو هم فقط با مردها بیرون میروی. و البته خیلی طبیعی است. تو این طور هستی، شغلت، زندگیات. اما من چنین عشق طبیعیای را به هیچ میگیرم وقتی مرا به سوی خشم و فریاد سوق میدهد. قطعاً این روشی زیرکانه نیست. اما الآن زیرکی به چه دردم میخورد؟ میبینی چطور رو بازی میکنم؟ مکتوب با جوهر روی کاغذ. دیگر هیچ چیز را پنهان نمیکنم. اما هنوز آنطور که باید فریاد نکشیدهام و به هیجان نیامدهام. نزدیک به یک هفته است که حرف نمیزنم، خویشتنداری کردهام، بیدار ماندهام و خودخوری کردهام. من که تمام زندگیام را صرف مهار سایههایم کردهام، امروز خودم طعمه سایهها شدهام و باید با آنها بجنگم. آی ماریا! ماریای عزیزم، چرا مرا این طور رها کردهای و چرا حالم را درک نمیکنی؟
دیگر تمامش میکنم، بهتر است که تمامش کنم، نه؟ تو بالأخره به ستوه میآیی و شاید الان که دارم این خطوط را مینویسم، داری بیحوصله با خودت فکر میکنی که به هر حال باید اینجا هم سری بزنی. دیگر خودت را به زحمت نینداز. چیزی که میتوانست مرا از خوشحالی منقلب کند این بود که چند روز پیش شتابان، با تمام توان و سرشار از عشق پیش من میآمدی، آخ! دیگر آرزویش را ندارم. در واقع، دیگر نمیدانم که چه آرزویی دارم. در این بدبختی دست و پا میزنم و خودم را بیعرضه و سرگردان احساس میکنم، در عذابم، این هم از حال و روز من. بدجور عذاب میکشم. این همه عشق و این همه نیاز و این همه غرور در وجود هر دو ما خوب نیست، پر واضح است. آخ ماریا، ماریای فراموشکارِ خوفانگیز، هیچ کس آن طور که من دوستت دارم، دوستت نخواهد داشت. شاید آخر عمرت این را بگویی، وقتی که بتوانی مقایسه کنی، ببینی و بفهمی و فکر کنی: «هیچ کس، هیچ کس هرگز مرا چنین دوست نداشته است.) اما این به چه درد خواهد خورد اگر [دو کلمه قابل خواندن نبود] و من چه خواهم شد اگر تو مرا دوست نداشته باشی، چون نیاز من این است که تو دوستم بداری. من نیاز ندارم که تو مرا «جذاب» بدانی یا فهمیده یا هر چه. من نیاز دارم که مرا دوست بداری و برایت قسم میخورم که این دو یکی نیست. بگذریم، این نامه پایان نخواهد داشت. چون در من چیزی هست که پایان نمیگیرد. مرا ببخش دخترک عزیزم. کاش تمام اینها خیالی بیش نبود. اما خوب که فکر میکنم میبینم نه، قلبم اشتباه نمیکند. دیگر نمیدانم چه کنم و چه بگویم. البته اگر تو اینجا بودی… باید زود بروم. این جدایی دام وحشتناکی برای عشقمان بود. تو در آن افتادهای و من تا حالا چنین مستحق هجران نبودم، چنین دست خالی. تو را میبوسم با این اشکهایی که نمیتوانم بریزم و خفهام میکند.
آلبر کامو به ماریا کاسارس
دوشنبه، ۱۷ ژوئیه ۱۹۴۴